یسنای منیسنای من، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
عشق ابـدی من وامیـرمعشق ابـدی من وامیـرم، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

یسنا عشق مامان

اولین قدم دخمـــ❤ــل نازمون

  سلام عروســــک من: دخمل گلم.ماشالا خیلی شیرین شدی.تازگیا به زبون خودت حرف میزنی. راحت میتونی بشینی.وقتی بهت میگیم دست بده دستتو میاری جلـــــو تا باهات دست بدیم.وقتی میگیم ناز کن صورتمونو ناز میکنی البته یه کم هم شبیه به چنگ زدن میشه چون نمیتونی سرعت دستتو کنترل کنـی. الهـــی دورت بگردم من.که خیلی شیطون بلا شدی.و جدید ترین کارت و مهمترین کار زندگیت یعنــی  اولین قدمی که خودت رفتی.البته با روروکـ. عزیز دلم انشالا از این به بعد بهترین قدمای زندگیتو برداری.قدم برایـــــــ خوشبختیت برای ارزوهات.خدا انشالا تو همه مراحل زندگیت همـــراه و یاورت باشه.     &nbs...
7 مرداد 1393

چند روز که نبودیم...

  سلام عسلک مـــ ــن دخملکم.این چند روز رو رفته بودیم خونه مامان جونینا.اخه بابایی رفته بود ماموریت.ما هم چون نمیتونستیم تنهابمونیم رفتیــــم خونه مامان جون.راستشو بخوای من خیلی دلم واسه بابایی تنــــــــــگ شده بود.همش دلم هواشو میکرد.تو هم دو روز اخر دیگه بیتابیــت شروع شد.روز اخر وقتی عکس بابا امیرو بهت نشـون دادم گــــریه کردی .اشک من و مامان جونو اقا جونرو دراوردی.دیروز بابایی اومد انقدر بغلش کردیم که تلافیه این چند روز دراومد.تو هم انقـــد ذوق میکردی و همش میپریدی بغل بابایی.اونم فقط بوسمون میکرد. ولی قراره دو روز دیگه دوباره بره.که من از الان دلتنگیام ش ـ ـروع شد...
7 مرداد 1393

الـــــهــی قربونـــــت بـــــشم کوچـــولــوی مــــن.

منــ فــدایــ خنـــده هـــاتـــ دخمل ناز من.الهی مامان فدات بشه.من وبابایی عاشقانه دوستــت داریم. و از این که خـدای مهربون تورو به ما داد روزی هزار بار شاکریم و قدردانش. عســلک من.روز به روز شیـــــــرین کاریات زیادتر میشن.الان دیگه میــتونی براحتی غلط بخوری و دمر بشی.وقتی مینشونمت میشینی و دیــگه مثــل قبل زود خسته نمیشی.شدیدا شیــطون شدی.طوری که وقتی میذارمــت زمین زود برمیگردی.و خیلی خطراک شدی بخاطر همین اصــلا نمیتونم یـــه لحظه تنهات بذارم.وقتی بغلمون میکنیمت وقتی که از یه چیزی خوشــــــت میاد زود خودتو میخوای پرت کنی روش و بگیریش.الــــهی من فدات بشـــم. راستی مامانی شدیدا واسه همه میخندی....
7 مرداد 1393

7 ماهگیه عسلک..

ســـلام عســلکــ مــن ماهگیت مبــــارک نانازیـــــ : دلکم:وقتی در چشمانت خیره میشوم.معنای عشق به فرزندرا بهتر درک میکنم.به گذشته فکر میکنم زمانی که تو هنوز نبودی به خودم میگویم وقتی پاره تنم نبود من و همسری چگونه بدون او وقت میگذراندیم؟حالا که هستی نمیتوانیم حتی به نبودنتــــ فکر کنیم.عاشقانه در اغوشم میگیرمت و تو صورت معصـومت را به صورتم میچسبانی بدون هیچ صدایی.و من برایت لا لا یـــــی میخوانم.و تو ارام به من گوش میدهی.چه کیفی دارد وقتی تــو در اغوش من هستی. حس غریبی ست بار الهی طعم شیرین فرزند را به تمام مادران منتظر بچشان. فرشته کوچولوی من و بابا امیر   ...
7 مرداد 1393

مـــ ـن و دخــ ـملی بــ ـرگشتــ ـیم

ســ ـلام عسـ ــلـک مــ ــن: عزیزه دلم من و شما به هــمراه مامان جون و اقا جون رفته بودیم مسافرت . یعنی رفته بودیـــم شهر و محل تول من ماکو. خیلی وقت بود نرفته بودم اونجا. اونروز هم اقا جونینا میخواستن برن فرصت خوبی شد ما هم بریم. ولی متاسفانه بابا امیر به خاطر اینکه مرخصی نداشت نتونس بیاد .ما هم بااقا جونینا رفتیم خونه دایی یاسر وســایلامونو گذاشتیم اونجا.ومن شمارو پوشوندم خوشگل شدی رفتیم خونه مادربزرگ من.خاله هام که تو رو تو بدو تولدت ندیده بودن کلی ذوق کردن وخوشحال شدن .تو هم اول غریبی کردی.ولی بعدش خودتو هی مینداختی بغل انا.دایی جون هم انقد ذوق کرده بود. همش با تو بازی میکردو بوست میکرد .تو هم همش...
7 مرداد 1393

جـــــ ـــ ــوجـــــــ ـــ ــوی مـــ ـن

سلام عزیز دل مامانی: عزیزم اونروز داشتیم میرفتیم خونه عزیز"بابایی بیرون کار داشت رفت کاراشو انجام بده بیاد. منم تو رو پوشوندم منتظر بابا نشستیم. ولی بابایی یکم دیر کرد و تو خوابت برد. منم یه فکر شیطانی زد به سرم  و اوردم پاهای ناز و خوردنیتو این شکلی کردم.... فدای پاهای نازت بشم من عسلم شیشه می شکند و زندگی می گذرد. نوروز می اید تا به ما بگوید تنها محبت ماندنی است  پس دوستت دارم چه شیشه باشم چه اسیر سرنوشت.... . . تو گل یاسی یک دنیا احسا سی  اگه طلا نباشی یقین دارم الماسی ! ...
7 مرداد 1393

اولیــــن روزی کـــه دخترم غذا خورد

سلام جوجوی مــــــــــــــــن: عزیز دلم امروز من و مادر جون برات فرنی درست کردیم و شما با میل زیاد نوش جان کردی. اولش یکم دهنتو مزه مزه کردی وقتی دیدی نه طعمش خوبه شروع به خوردن کردی.و وقتی یکم قاشقو دیر میاوردم داد میزدی و دوباره میخواستی.الهــــــــی من فدای شیرینیات بشم. نـــــــــــــــوش جـــــــــــــونــت راستی عسلم من و بابایی تو امتحاناتمون با نمره های عالی قبول شدیم.با اینکه تــو خیلی شیطونی و اذیت میکردی ولی خداروشکر این ترم رو هم تموم کردیم. حالا بریم سراغ عکـــــسا... یسنا گرسنه یسنا در حال مزه کردن به به چه خوش مزس ...
7 مرداد 1393