یسنای منیسنای من، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
عشق ابـدی من وامیـرمعشق ابـدی من وامیـرم، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

یسنا عشق مامان

دخترم رفته عروسی...

دخملیه من امروز برای اولین بار رفت عروسی. مامانی وقتی میریم جایی.وقتی ادمای زیادی میبینی شدیدا تعجب میکنی. .و به همه نیگا میکنی. امروز هم تا رسیدیم عروسی خوابت برد.ولی بعدش بیدار شدی و بغل من به همه نیگا میکردی.وبا بچه های کوچولو بازی میکردی و به زبون خودت بهشون حرف میگفتی.قربون اون زبونت بشم مــــــــــــــــــن. عسلم باورکن اصلا وقت ندارم زودبه زود اپ بشم.بشور و بساب و بپز و نگه داریه تو اصلا برام وقت نیس که بیام وبت.            فقط میام زود کامنتامو نگاه میکنم.واسه دوستان کامنت میذارمو میرم...الانم اومدم این چندتا عکسو بذارمو برم.....راستی مامانی فردا میخوام بهت کمکی بدم.خدایا...
7 مرداد 1393

6 ماهگیـــــه عســــــلکمون...

ماهگـــیت مبارک عســـلک مامان و بابا   سلام نانازیه من.تولد 6ماهگیت مبارک دخملیه من.امیدوارم هرچه زودتر بزرگو بزرگتربشی مامانی. عزیزم خیلی دوست دارم بهت غذا و کمکی بدم .فقط میترسم معده کوچولوت قبول نکنه.و خدایی نکرده مریض بشی.نی نیه من جدیدا یاد گرفتی با کمک ما رو به شکم بیوفتی.ولی اونروزکه با بابایی بازی میکردی با تلاش خودت تونستی دمر بشی.ومن و بابای خیلی خوشحال شدیم.و دو تایی حسابی به قوی بودن دخملمون کیف کردیم.ولی ازاونروز وقتی تلاش میکنی برگردی اون موقع ی که نمیتونی اعصابت خراب میشه شروع میکنی به گریه کردن .عزیزم کم کم هواداره گرم میشه منم به ارزوم میرسم.اخ ازاین به بعدمیتونم بهت تاب شلوارک بپوشون...
7 مرداد 1393

عکسهایـــــــــــــــــــــ جدیـــد دخمــــــــــل مــــــــن...

  خدایا .... به دل نگیر اگر گاهی زبانم از شکرت باز می ایستد ... تقصیری ندارد ... قاصر است، کم می آورد در برابر بزرگی ات . لکنت میگیرند واژه هایم در برابرت؛ در دلم اما همیشه ذکر خیرت جاریست...   سن یاریمین قاصیدیسن ایلن سنه چای دمیشم خیالینی گندریبدیر بس کی من آخ وای دمیشم آخ گجه لر یاتمامیشام من سنه لای لای دمیشم سن یاتالی من گوزومه اولدوزلاری سای دمیشم هر کس سنه اولدوز دییه اوزوم سنه آی دمیشم سنن سورا حیاته من شیرین دسه زای دمیشم هر گوزلدن بیر گول آلیب سن گوزله پاي دمیشم سنین گون تک باتماغیوی آی باتانا تای دمیشم ایندی یایا قیش دییرم سابیق قیشا یای دمیشم گه تویووی یاد...
7 مرداد 1393

خدا و کودک

  یک کودک ،کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: "می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟" خداوند پاسخ داد: "از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. " اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه. اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخندی زد گفت: " فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. " کودک ادامه داد: " من ...
7 مرداد 1393

دلنوشته های من

به خاطر توهم شده همیشه آبی میمانم به خاطر توهم شده درتمام روزهای بعداز این مهربان تر خواهم شد دلم تو را زودتر ازاینها میخواهد زودتر روی دستانم تکانت دهم بخابی زودتر برایت با زبان کودکانه قصه بگویم تابهار تو شاید چیزی نمانده باشد دعا میکنم برف هازودتر آب شوند درختها زودتر شکوفه دهند میخاهم به خورشید بفهمانم تو پر نورتری...تو زیباتری... به دنیا بفهمانم توبرای من ازهر چیز دیگر مهمتری...!!! نازنین دخترم... همین که تو را دارم ، بهترین هدیه ی دنیا را دارم ، دیگر در بین ستاره ها به دنبال درخشانترین ستاره نیستم ، در میان گلها به دنبال زیباترین گل نیستم . تو ک...
7 مرداد 1393

اولین مسافرت یسنا کوچولوی ما

اولین مسافرت دخمل من: عسلکم امروز با اقا جون اینا و عمه جون رفیم گردش و مسافرت و تو ماشالا خیلی باهام همکاری کردی. صبح ساعت 8 از خونمون راه افتادیم و به طرف مهاباد حرکت کردیم و شما تو ماشین لالا کردی وچون هوا نیمه بارونی وخوب بود تو دره شهدا نگه داشتیم واسه هوا خوری وعکس گیری شماهم چون ماشین واستاد ازخواب نازت بیدارشدی.اونجا کلی عکس گرفیم وبعدش حرکت کردیم.   دخمل ناز من: یکم که راه طولانی شد شما حوصلت سررفت و شروع به گریه کردی ولی الحمدلله به کمک عزیزو عمه ارومت  کردیم. که بالاخره رسیدیم مهاباد.اونجا ناهار خوردیم  و تو چادر عزیزینا استراحت کردیم.     شما هم همچنان ...
7 مرداد 1393