یسنای منیسنای من، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
عشق ابـدی من وامیـرمعشق ابـدی من وامیـرم، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

یسنا عشق مامان

مـــ ـن و دخــ ـملی بــ ـرگشتــ ـیم

1393/5/7 4:19
نویسنده : مامان یسنا
478 بازدید
اشتراک گذاری

ســ ـلام عسـ ــلـک مــ ــن:

عزیزه دلم من و شما به هــمراه مامان جون و اقا جون رفته بودیم مسافرت . یعنی رفته

بودیـــم شهر و محل تول من ماکو. خیلی وقت بود نرفته بودم اونجا. اونروز هم اقا جونینا

میخواستن برن فرصت خوبی شد ما هم بریم.ولی متاسفانه بابا امیر به خاطر اینکه

مرخصی نداشت نتونس بیاد.ما هم بااقا جونینا رفتیم خونه دایی یاسر وســایلامونو

گذاشتیم اونجا.ومن شمارو پوشوندم خوشگل شدی رفتیم خونه مادربزرگ من.خاله هام

که تو رو تو بدو تولدت ندیده بودن کلی ذوق کردن وخوشحال شدن.تو هم اول

غریبی کردی.ولی بعدش خودتو هی مینداختی بغل انا.دایی جون هم انقد ذوق کرده بود.

همش با تو بازی میکردو بوست میکرد.تو هم همش بغلش بودی و فقط به دایی

میخندیدی.زن دایی و مهدیار(پسر دایی)هم خیلی خوشحال بودن.وتو هـم وقتی مهدیارو

میدیدی خودتومیخواستی بندازی بغلش .ازخونه انا برگشیم خونه دایی جون.2 شب هـم

اونجاموندیم باهم بیرون رفتیم و اقا جونینا خرید کردن.و فردا صبحش برگشتیم.         

در کل خیلی بهمون خوش گذشت ولی شدیدا دلــمون واسه بابایی تنگ شده بود. تو هم

واقعا دخـمل خوبی بودی اصلا و اصلا اذیتم نکردی.وقتی برگشتیم خونه.شبش بابایی ازسر

کار اومد من اصلا باورم نمیشد اونطوری کنی.وقتی بابارو دیدی داشتی بال بال میزدی.فقط

میخندیدی و  خودتو مینداختی بغل بابایی. (الهی فدای دوتاتون بشم)  منم وقتی میگــفتم

یسنا بابایی کو؟زود به بابایی نگا میکردی.و میخندیدی.بابایی هم کلی کیف و ذوق میــــکرد

و همش بوست میکرد.      http://gazo.emoji7.jp/img/052vt_759840/%E2%98%85cool%E2%98%85.gif

یسنا خانوم خونه دایی یاسر

یسنا رفته بیرون

الهی فدات بشم اونروزی که برگشتیم شبش خودبه خود خوابت برد

 

 

یسنا میخواد طالبی بخوره

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)