چند روز که نبودیم...
سلام عسلک مـــــن
دخملکم.این چند روز رو رفته بودیم خونه مامان جونینا.اخه بابایی
رفته بود ماموریت.ما هم چون نمیتونستیم تنهابمونیم رفتیــــم خونه
مامان جون.راستشو بخوای من خیلی دلم واسه بابایی تنــــــــــگ
شده بود.همش دلم هواشو میکرد.تو هم دو روز اخر دیگه بیتابیــت
شروع شد.روز اخر وقتی عکس بابا امیرو بهت نشـون دادم گــــریه
کردی.اشک من و مامان جونو اقا جونرو دراوردی.دیروز بابایی اومد
انقدر بغلش کردیم که تلافیه این چند روز دراومد.تو هم انقـــد ذوق
میکردی و همش میپریدی بغل بابایی.اونم فقط بوسمون میکرد.
ولی قراره دو روز دیگه دوباره بره.که من از الان دلتنگیام شــروع
شدن.ایشالا بازم به سلامت بره و برگرده.
دخمل من.جدیدا یاد گرفتی انگشتای پاهاتو بخوری.وقتی میگیم
بابا بیا.دستترو به نشونه بیا تکون میدی.الهی مــــــن فدات بشــــــم
جــــــــــوجــــــــــوی مـــــن.