یسنای منیسنای من، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
عشق ابـدی من وامیـرمعشق ابـدی من وامیـرم، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

یسنا عشق مامان

تولد من و بابا و سالگرد ازدواجمون و 9 ماهگیه یسنا...

1393/6/25 3:36
نویسنده : مامان یسنا
673 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام گله خوشبوی مـــــــــن

عسلکم همون طور که گفتم:                                                                     

15 شهریور تولد من و بابایی بود.و همچنین سالگرد ازدواجمون و 9 ماهــــــــــگیه تو.

یعنی 4 تا مناسبت تو یه روز.میبینی چقد متفکریم ما؟؟؟؟همرو تو یه روز انداختیم که

یه کادو بخریم واسه همش خخخخخخ.شوخی کردم.ولی اون موقع که با بابایی

اشنا شدم فهمیدم تولد اونم 15 شهریوره غافلگیر شدم.چون منم 15 شهریوری ام.

واسه همین با بابایی تصمیم گرفتیم عروسیمونم اون موقع باشه.و تو هم تو 15 این

ماه به یاد موندی باما به 9 ماهگیت قدم گذاشتی かわいい。 のデコメ絵文字 الهی مامان فدات بشه

دسـت بابایی درد نکنه که برام یه گوشیه واقعـــــــــــــا عالـــــــــــــــی خریده.منم

براش یه پیرهن مردونـــــــــــــه خریدم.ایشالا مبارکش باشه و ایشالا 130 سالـــه

بشه و ساییش همیشه بالای سر من و دخلملیمون باشه.و تنش همیشه سالم

باشه...راستی نفسم.یه روزقبل تولدمون مادر جون برا مناسبت تولدمون دعوتمون

کرده بود.برا منم یه چادر خوشگل خریده بود.واسه بابایی هم نقدی دادن.روز تولد

عزیز جون برا ناهار دعوتمون کرده بود.شبش هم عمه جون برا شام دعوتمون کرده

بدون.فردای تولد هم دایی جونینا برا سالگرد ازدواج من و بابایی شام دعوتمـــــون

کرده بودن.دست همگیشون درد نکنه.کلی زحمت کشیده بودن.شرمندمون کردن.

راستی دایی هادی برا تولد من کادوی نقدی داد که دستش گلش درد نکنه.......

منم یه روز قبل تولدمون یهجشن کوچولو و سوپرایز برا بابایی گرفتم.روی کاغذهای

رنگی شکل قلب در اوردم.و روی هر کدوم حرفای عاشـــــقانه متفاوت نوشتم.روی

شیشه در ورودیمون نوشتم (تولدت مبارک عشقم)بعدش هم یه پنکیک قلبیه خوش

مزه درست کردم.و روش عسل و مربا ریختم.و + تنقلات و غیره....و دوتامونم خوشگل

پوشیدیم منتظر بابایی نشستیم.وقتی اومد تو اول تولدت مبارکو دید.بعدش ما درو باز

کردیم و من شعر تولدو براش خوندم.بیچاره انقد ذوق کرده بود.کم موند اشکــــش در

بیاد.همش میخندید میگفت واااای عزیزم روحیم عوض شد.....بعدش رفتیـــــــم پارک

کیکو نوشـجان کردیم.و بابایی بعد اون مارو مهمون کرد و رفتیم جیگرکی...دست بابا

جون درد نکنه.خلاصه خیلــــــــــــــــــــی خوش گذشت...

راستی مامانی انگار داری دندون در میاری...چند روزه فقط اه و ناله میکنی.و مامانی

رو اذیت میکنی.فقط باید سر پا نگهت دارم تا اروم بشی.... 

دوستت دارم مرد خونم و بابای دخترمون

 

یسنا خانوم رفته پارک

 

اینم لباس جدید یسنا که عزیز جون براش بافته.دستش درد نکنه

 

پوشک چقد بهت میاد مامانی.خخخخ

 

گوشیه من و بابایی.کوچیکه ماله منه.همسری برا تولدم خریده.

منم که براش پیرهن خریدم.البته ناگفته نماند که این گوشیرو

1 ماه پیش من براش کادو خریدم...واسه همین کادوی تولدش

یکم کوچیک شد.خخخخ

 

(خدایا به حق فاطمه ات تنه عزیزانمو سالم نگه دار)

آمین ...

پسندها (2)

نظرات (0)